کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

برای مادرم ... فرشته ی همیشه همراهم

به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد. گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن. و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن. عشق را در جان کسی یافتم که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد. آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد. کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید. من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود. عشق را در دستان لرزان کسی دیدم که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد. من، عشق را در آغوش گرمی دیدم که همواره، گرم و گشوده و...
30 فروردين 1393

برای تو که شاهزاده رویاهای من و قهرمان قصه های پسرت هستی،برای تو سعیدم

پدر که می شوی… خوب بودی و بهتر می شوی یا نه اصلا عالی می شوی می شوی همان که روزی مرد رویاهایم بوده ، همراه می شوی حتی اگر راه سخت و پر فراز و نشیب باشد پدر که می شوی مهربان می شوی، دلسوز می شوی ، کوچک شدن صورتم را زیر چشم هایم را حتی اگر در گذشته می دیدی و نمی گفتی این روزها می بینی و می گویی و زود می گویی با نگرانی می گویی آنقدر از گفتنت مغرور می شوم که حیفم می آید جواب سلام خود مرکز توجهم را بدهم پدر که می شوی ، صبور می شوی، بی انصافی کردم… صبور تر می شوی هوشیار تر و بیدارتر می شوی حتی اگر همه ی شب را بخوابی نیمه خوابی بیداری تا به صدای مددم لبیک بگویی پدر که می شوی ، صبح ها زود از خواب بر میخیزی ب...
30 فروردين 1393

حس ناب مادری

مادر بودن یعنی بوسیدن سر انگشتای کوچولو ی پسرک مادر بودن یعنی بوییدن عطر خوش زیر گلوش وقتی مثل یه فرشته خوابیده مادر بودن یعنی زمان های شگفت انگیز شیر خوردنش مادر بودن یعنی خندیدن های بی دلیلش مادر بودن یعنی نشون گرفتنت با انگشت خوشگلش تو یه جمع شلوغ و ماما گفتنش مادر بودن یعنی غرق شادی شدن از بغل کردنش مادر بودن یعنی دالی بازی مادر بودن یعنی  خراب شدن دنیا رو سرت وقتی صدای گریه شو میشنوی مادر بودن یعنی کم خوابی مادر بودن یعنی سرمست شدن از دیدنش مادر بودن یعنی دیدن لبخند شیرین وقتی از خواب بیدار میشه مادر بودن یعنی تاتی تاتی مادر بودن یعنی عاشق یه دندون سفید و خوشگل بشی مادر بودن یعنی منتظر همه لحظه های شروع با...
30 فروردين 1393

مامانی که من باشم

مادر که می شوی ظهر پنج شنبه خود به خود شارژ می شوی،پرسرعت می شوی، بدن دردت بی علت بهتر می شود خستگی های تلمبار شده ی یک هفته ات کم می شوند و سرحال تر می شوی و پرانگیزه مادر که می شوی، در خانه هیچ ردِ پایی از اداره برایت نمی ماند، پوشه ی اداره بی زحمت ودردسر بسته می شود تا شنبه ی آینده اداره ای مادر که می شوی نویدِ یک روز و نیم با پسرک بودن ،اینقدر برایت انرژی می سازد که تمامِ اتفاقاتِ زردِ هفته گم می شوند جایی که حتی اگر تلاش هم کنی پیدایشان نمی کنی مادر که می شوی حتی اگر ظهر پنج شنبه به یمن ترافیک بی دلیلِ پنج شنبه ظهرهای شیراز خیلی دیر به خانه برسی، به راحتی می توانی هم لباس ها و ملحفه های نشسته را بشوری، هم خانه را تمیز ...
30 فروردين 1393

وقتی مادر میشی

وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی… شبا تا صبح بیداری ولی روزها خسته نیستی… انگار خدا بهت قدرتی مضاعف داده بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاطی… با هر خنده کودکت بال در میاری و تو ابرا پرواز میکنی… دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست… نگران اینی که مبادا پای بچم بسوزه… وای چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟ اگه بچت عطسه کنه دنیا رو سرت خراب میشه. وقتی کسی حتی عزیزترین کست به بچت کوچکترین غرولندی کنه دلگیر میشی و غصه دار… آخه اون که نمیدونه تو مادری مقدس ترین واژه بشریت… وقتی گردن میگیره، غلت میزنه، چهاردست و پا میره، راه م...
30 فروردين 1393

اولین ملاقات گرم من و پسری

آرام جانم کسرا جانم، لحظه ای که از ریکاوری منو به بخش منتقل کردن تو اتاق شما تو بغل مامان جونی بودی و مادر (مامان بابایی)هم کنارت بودن تا منو دیدن بهم تبریک گفتن و خانم پرستار شما رو آورد پیش من و نحوه ی صحیح شیر دادن رو آموزش داد بعد واسه اولین بار من شیر خوردن شمارو حس کردم وای که چه حس زیبایی بود**** وقتی که اونقدر محکم و تند تند شیر میخوردی بهترین لحظه زندگیم بود اینکه من و تو اینقدر بهم نزدیک بودیم و حالا دیگه هیچ چیزی ما رو از هم جدا نمیکرد چند لحظه ای گذشت که بعدش باباسعیدهم اومد پیشمونو در حالیکه میخندید و خوشحالی از چشماش می بارید منو شما رو بوسید  و ازمون عکس گرفت و باباجونی هم جعبه شیرینی دستش بود و به ه...
20 فروردين 1393

روز موعود

بالاخره انتظار مامانی به پایان رسید پسرم نمیدونی چه حسی داشتم،یعنی اصلا قابل توصیف نیست، صبح 31 اردیبهشت با بابایی و مامان جونی به سمت بیمارستان حرکت کردیم البته قبلش آخرین عکسای یادگاریو با بابایی تو حیاط خونه مامان جون اینا انداختیم که بعدا میزارم عکساشو اینم عکس مامان و بابا تقریبا 3 ساعت قبل از بدنیا اومدن شما   دل تو دلم نبود، لگد زدنات بیشتر شده بود ورووجکم انگار خودتم میدونستی که دیگه امروز قراره از اون جای تنگ و تاریک بیای بیرون تو بغل نرم و گرم مامانی بخوابی حسابی گرسنه بودم آخه از شب قبلش هیچی نخورده بودم وقتی رفتیم بیمارستان کوثر ،منو چند تا مامانیه مهربون دیگه که اوناهم نی نی هاشون مثل شما...
20 فروردين 1393

1 ماه و 15 روز

کسرا جونم دقیقا 15 تیر 92 یعنی زمانی که یک ماه و نیمه بود ختنه شد و واسه همیشه یه مرد واقعی شد با آقاجون (بابای همسری) و مامان جون با خودم رفتیم درمانگاه ولیعصر(سه راه برق) پیش دکتر غلامپور و به روش حلقه ای پسرم ختنه شد بعد از 10 روز هم حلقه افتاد ولی بمیرم واسه پسرم که خیلی اذیت شد   اما به مرد شدنت می ارزه گلم  اینم لباسی که مادر کادوی ختنه به پسرم داد مادر جون دست شما درد نکنه ...
20 فروردين 1393